افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: کُردی

منبع یا راوی: گردآورنده: علی اشرف درویشیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۹۹ - ۳۰۲

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: ریام

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: سلمانی

روایت «ریام» جزو قصه های «گروه زن» است. گرچه در این روایت صحبت بر سر شرط بندی ای غیر معقول است و در پایان نیز زن و مرد با یکدیگر عهد می کنند که چنین شرط بندیهایی با هم نکنند، اما توجه قصه به زرنگی و حقه زنانه ای است که زن قصه به کار می بندد. با حقه او است که ضمن تحقیر «آرایشگر»، به اسباب و اثاثیه خود هم می رسند. متن کامل روایت «ریام» را از کتاب «افسانه ها، نمایشنامه ها و بازی های کردی» می نویسیم.

بودند و ما نبودیم. زن و مردی بودند که گاوی داشتند. یک روز مرد به زن گفت: «ای زن بیا با هم شرط ببندیم که هر کس امروز اول حرف زد، برود و علف و آب گاو را بدهد.» زن و مرد ساکت در گوشه اتاق نشستند و هیچکدام چیزی نگفتند تا اینکه یک روز، دو روز، گذشت. گاو از گرسنگی ماق و ماق می کرد و خود را به در و دیوار می زد، اما کسی به فریادش نمی رسید. روز سوم سلمانی (آرایشگر) ده با جعبه اش از آن طرفها می گذشت، به خانه ی مرد و زن وارد شد که ببیند کسی اصلاح می کند یا نه. وقتی به اتاق داخل شد دید که مرد در گوشه ای و زن در گوشه ی دیگر اتاق نشسته اند و لام تا کام حرف نمی زنند. سلمانی رو کرد به مرد و گفت: «سرت را نمی تراشی؟» مرد هیچ نگفت. سلمانی گفت: «سرت را بتراشم؟» باز هم مرد چیزی نگفت. سلمانی با خود گفت: «این مرد نمرده چون چشمانش باز است و نگاه می کند. ولی چرا حرف نمی زند!» سلمانی وقتی دید که هیچکدام حرف نمی زنند، در جعبه اش را باز کرد و لنگی از آن بیرون آورد و در جلو سینه مرد انداخت و سر و صورتش را پاکای پاک تراشید. مرد باز هم نه خیر و نه شر چیزی نگفت. سلمانی وقتی چنین دید بلند شد و رفت و طنابی آورد و تمام وسایل خانه را پیچید و به دوش گرفت و برد. زن که چند دقیقه ای بیرون رفته بود، آمد و دید که رختخواب و جاجیم و وسایل زندگی همه اش نیست شده. ناگهان به مرد گفت: «ای خانه ات خراب آخر این اسباب زندگی مان چه شد.» مرد گفت: «آها من هیچ نمی گویم، اول برو آب و علف گاو را بده چون تو اول حرف زدی.» زن دوید و رفت و سبدی علف و سطلی آب جلو گاو گذاشت و برگشت و گفت: «ای مرد حالا بگو اسباب خانه مان را کی برده؟» مرد گفت: «سلمانی ده آمد و طناب انداخت و هر چه بود برد.» زن گفت: «کارت نباشد. یک پدری ازش در بیاورم که خودش حظ کند.» خانه ی سلمانی رفت و دید که بله وسایل خانه ی آنها طناب پیچ شده در گوشه اتاق سلمانی است. زن کمی برای سلمانی ناز کرد و دل او را به دست آورد و به سلمانی گفت: «امشب بیا به خانه ی من.» سلمانی شب که شد، به خانه ی زن رفت. هوا سرد بود. زن او را پای کرسی خواباند. شوهر زن هم طرف دیگر کرسی خوابیده بود. سلمانی از زن پرسید: «این کیست اینجا خوابیده؟» زن گفت: «این میهمان ماست. بنده خدا غریبه و خسته است.»اوایل شب سلمانی از زن پرسید: «ای زن اگر خواستم تو را صدا کنم چه بگویم.»زن گفت: «اسم من «ریام» است.» چندی که از شب گذشت سلمانی سر گذاشت پایه کرسی و آهسته گفت: «ریام... ریام... ریام.» کسی جواب نداد. باز صدا زد: «ریام، ریام!» شوهر زن که آن طرف کرسی خوابیده بود، به زنش گفت: «ای زن به نظرم سلمانی احتیاج به کناراب (مستراح) دارد، او را به بیرون راهنمایی کن تا برود کارش را بکند.» زن بلند شد و در را باز کرد. سلمانی که احتیاجی به کناراب نداشت، رفت و توی سرما لرزید و دوباره آمد و پای کرسی دراز کشید. ساعتی گذشت. سلمانی طاقتش نگرفت و سرگذاشت پایه کرسی و صدا زد: «ریام، ریام.» شوهر زن گفت: «بابا چه خبر است خانه ات خراب بشود. هی ریام، ریام. اگر کاری داری برو بیرون توی کناراب. سرمان را بردی.» سلمانی با خود گفت: «این فلان فلان شده کلاه سر من گذاشته. اصلاً خبری ازش نیست. احوالی از من نمی پرسد.»دیگر صبح نزدیک شده بود و سلمانی از خستگی خوابش برد. زن که فهمید سلمانی خوابش برده، رفت و مقداری آرداوا (مخلوطی از آرد و آب) درست کرد و آورد و یواش از پشت ریخت توی شلوار سلمانی و رفت. وقتی سلمانی بیدار شد، دید که ای داد و بیداد جا را خراب کرده است. با خود گفت: «بسکه دیشب گفتم ریام، ریام آخرش کاری به دست خودم دادم.» صبح شده بود و صاحب خانه صبحانه و چای حاضر کرده بود. ولی می دید که سلمانی بیدار نمی شود. مرد صاحب خانه رفت لحاف او را کنار زد و گفت: «بابا ظهر نزدیک است. چرا بیدار نمی شوی؟» همچی که لحاف را کنار زد، ناگهان چشمش به شلوار و لحاف و تشک افتاد که آلوده شده. مرد صاحب خانه از بند دل داد زد: «اکه گوته قاور باوکت» این امشب آنقدر ریام ریام کردی آخرش تمام زندگی ما را به گه کشیدی. مرد بلند شد و رفت و چوبی آورد و سلمانی را همانجا کتک مفصلی زد. سپس با زن رفتند و اموال خود را از خانه ی سلمانی آوردند. از آن پس زن و مرد تصمیم گرفتند که دیگر با هم چنین شرطهایی نبندند و سر موقع آب و علف گاو را بدهند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد